سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همیشه بهار

یلدای ما عزا شد یکشنبه 85/10/3 ساعت 11:35 صبح

آی آدما!... چه می کنین؟ ... بی مهری ها رو کم کنین

آخه مگه ... نمی دونین.... تو این دنیا نمی مونین

وقتی از راه رسیدم، آقاجون رو دیدم، سلام که دادم؛ دیدم یه جوریه؛ مث همون موقع که بابابزرگم فوت کرده بود. هول شدم و گفتم: چی شده آقاجون؟

گفت: هیچی

محکمتر گفتم: راستش رو بگو چی شده؟

گفت: باجی حالش خوب نیس

اینو که گفت انگار آب جوش رو ریخته باشن روی من... دیگه تا آخرش رو خوندم

باورم نمی شه ... به همین راحتی... هرچی صداش کردم جواب نداد... هر چی جیغ زدم تکون نخورد.... یادمه همیشه آرزوش این بود که زمین گیر نشه ... یادمه می گفت نمی خوام دیگران اسیر من بشن... همین جوری هم شد .... رفت و پر کشید.

خدا می گه با هم مهربون باشین ... همدیگرو دوست داشته باشین.. ولی نمی دونم چرا این عزیزای دلمونو ازمون می گیره.... نمی گه ما دق می کنیم؟ نمی گه طاقت نداریم؟

حالا دنیا برام یه جور دیگس.... وقتی آدمای رنگارنگ رو می بینم با خودم می گم اینا باید یه سر به بهشت زهرا بزنند، یه سربه غسالخونه بزنند، تا بفهمند دنیا دست کیه؟.... تا یادشون باشه که دنیا محلّ گذره........ اون وقت دیگه دنیا هم گلستون می شه.

بخواب مادربزرگم، بخواب... آرام بخواب...

زیاد تنهات نمی ذارم........ من هم می یام پیشت ......... به همین زودی.. یکی از همین روزا.


نوشته شده توسط: فاطمه


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
97601


:: بازدیدهای امروز ::
16


:: بازدیدهای دیروز ::
1



:: درباره من ::

همیشه بهار

:: لینک به وبلاگ ::

همیشه بهار


:: آرشیو ::

دل نوشته های اردیبهشت 85
دل نوشته خرداد 85
دل نوشته های تیر 85
دل نوشته های مرداد 85
دل نوشته های شهریور 85
دل نوشته های مهر 85
دل نوشته های آبان 85
دل نوشته آذر 85
دل نوشته دی 85
دل نوشته یهمن 85
دل نوشته اردیبهشت 86
دل نوشته خرداد 86
دل نوشته مرداد 86
دل نوشته دی ماه86
بهار آمد و لطف آقا



::( دوستان من لینک) ::

نگین
کوچولوها
ایرباس
نازنین
دالان بهشت
برگ خزان دیده

:: لوگوی دوستان من ::







:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو