سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همیشه بهار

قدر را قدر بدانیم چهارشنبه 85/7/19 ساعت 3:9 عصر

شب قدر

 

سلام

خدایا می خوام یه چیزی بگم ...می خوام بگم عوض شدم ... می خوام بگم نمی تونم تو چشمات نگاه کنم... می خوام بگم ماه مبارک از نیمه گذشته و هنوز هم  همون آدم سابقم... می خوام بگم حالا که تو این ماه مبارک شیطونا تو غل و زنجیرن خودت کمکم کن که بهت نزدیک شم ... خودت کمکم کن قدر این شبای قدر رو بدونم و بتونم اشتباهات گذشته رو جبران کنم...

خدایا تو بزرگی ... مهربونی... غفاری ..رحیمی ... قبول می کنی.... مگه نه؟ ...مگه خودت نگفتی که:

صدبار اگر توبه شکستی باز آ.

***

از پیامبر نقل شده که رمضان یعنی سوزانده، از اون جهت که گناه ها رو می سوزونه

پس می شه قدم های بزرگ برداشت و به خدا نزدیک شد.

به خدا نزدیک شدن آسونه خدا راهش رو باز گذاشته برای همه آدما

مثلا: اگر نتونستیم شب قدر بیدار بمونیم فقط کافیه که قبل از خواب وضو بگیریم تا خدا ثواب احیاء را برای ما در نظر بگیره.

می خوام یه چیزی هم به شما بگم ... شمایی که پیش خدا آبرو دارید ... تو این شبا ما رو فراموش نکنید.

صدا، صدای یا علی هوا، هوای یا علی

روز قیامتم بکن شفاعتم تو یا علی

***

خواهی اگه رضوان را زین شبای بیداری

دریاب از شبای قدر ذره ای علی واری

 

جمیعا التماس دعا


نوشته شده توسط: فاطمه

خاطرات دانشگاه دوشنبه 85/7/10 ساعت 12:6 عصر

سلام! می خوام از خاطرات دانشگاه براتون تعریف کنم:

*روزای اول بود که دانشگاه می رفتیم؛ یکی از بچه ها سرکلاس اینقدر سوال می پرسید که حوصله همه رو سر می برد. هی می گفت: استاد! ... استاد! ....... بعد تموم شدن کلاس طبق معمول به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتادیم. دیدیم همون همکلاسیمون بلیطش تموم شده،‏وقتی برای خرید بلیط رفت، به اون آقا گفت: استاد دو تا بلیط بدین

*یه روز که دانشگاه از برف سپیدپوش شده بود،‏اینقدر برف بازی کردیم و اینقدر تو سرو صورت هم زدیم که همه جامون کثیف شد، بعدش هم رفتیم بالای پشت بوم کلاسمون. خیلی خوش گذشت جاتون خالی.

*سرِ‏کلاس ها وقتی می خواستیم با هم صحبت کنیم، برای این که مزاحم کسی نشیم و استاد هم متوجه نشه؛ حرفامون رو روی کاغذ می نوشتیم... در واقع با هم چت می کردیم و گاهی چند ماه بعد همون نوشته ها رو می خوندیم و خیلی برامون جالب بود.

*استادی داشتیم که کلاسش خیلی خسته کننده بود و همیشه کلاسش از دو ساعت تشکیل می شد و بین این دو ساعت به بچه ها زمان استراحت می داد، از طرفی همیشه آخر کلاس حضور وغیاب می کرد. من و خدیجه که اصلا اون روز حوصله کلاس رو نداشتیم، قرار گذاشتیم که ساعت اول سرِکلاس نریم و برای ساعت دوم که بچه ها می یان بیرون با اونها وارد کلاس شیم که استاد متوجه نبودمون در ساعت اول نشه..... از شانس ما! استاد اون روز رویه کارش رو تغییر داد. وقتی بچه ها تقاضای استراحت کرده بودند،‏استاد گفته بود که یکی از بچه ها بره برای همه چایی بگیره و دیگه از کلاس خارج نشین....

خلاصه این که رفتیم از پشت پنجره چایی خوردنشون رو نگاه کردیم و دست آخر هم غیبت خوردیم.

*یه روز هم یواشکی وارد همایشی شدیم که مخصوص زوج های جوان بود .... چه حرفایی که نشنیدیم...

*خدیجه خیلی وقتا وسایلش رو جا می گذاشت،‏ دیگه من عادت کرده بودم که قبل از این که راه بیفتیم، چک کنم ببینم همه چیزش رو برداشته باشه.بارها کلاسورش رو جا گذاشته بود تو اتوبوس، تو نمازخونه... یه بار هم که دیگه کار خیلی بالا کشیده بود سر کلاس جامونده بود و فرداش یادش افتاده بود؛ اما وقتی دنبالش اومددید که دخل کلاسورش اومده.... بچه ها حتی به عکس روی اون هم رحم نکرده بودند.

*یه آقایی در دانشگاه ما، مسوول حمل و نقل بود. یه روز خدیجه برگشت گفت یه نفر به این آقا می گفت آقای دکتر... از اون روز به بعد ما،‏پیش خودمون به اون می گفتیم دوهتر

بعد متوجه شدیم که معبدی صداش می کنن؛ اما یه نفر گفت اسمش مهبدیه؛ بعد از چند ماه یه جایی اسمش رو منقوری خوندیم ؛ اما یه نفر بهمون گفت که اسمش از حمل و نقل می یاد یعنی منقولیه. خلاصه این که الان هم راستش نمی دونیم اسمش چیه؟ اگه شما فهمیدید به ما هم بگید...

خلاصه کلی خاطرات به یاد موندنی که هیچ گاه از خاطرم پاک نمی شن و می دونم که این روزها از بهترین روزهای عمرم خواهد بود.

 

 


نوشته شده توسط: فاطمه

ما سه تا شنبه 85/7/1 ساعت 1:38 عصر

روزای اول زیاد نمی شناختمت، تا این که یه روز بر حسب اتفاق ته کلاس کنار هم نشستیم. یادمه درس مدیریت داشتیم و استادمون به جای این که از درس خودش صحبت کنه یکسره در مورد مباحث خداشناسی و دین توضیح می داد. یادمه تو برگشتی و گفتی فکر کنم این جا رو با کلاس معارف اشتباه گرفته؛ اون وقت دوتایی زدیم زیرِخنده! ... اون روز هی گفتیم و خندیدیم و چقدر خوش گذشت. کم کم دیدم با روحیات من جوری، احساس کردم خیلی بهت نزدیکم ...

یادته یه روز من داشتم پای تخته شعر می نوشتم اومدی و ماژیک رو ازم خواستی... من بهت گفتم بذار این تموم بشه بعد بهت می دم ولی تو صورتمو بوسیدی و با یه شیطنت خاصی ماژیک رو گرفتی...

به این ترتیب من و خدیجه هر روز با هم صمیمی تر می شدیم. از طرفی خدیجه هم با مهدیه دوست بود و مهدیه هم خیلی دختر باصفایی بود... این جوری شد که ما شدیم سه تا؛ که همه جا با هم می رفتیم اگه یه لحظه از هم دور می شدیم همه می گفتند: اتفاقی افتاده که با هم نیستید؟

از اون روزا سه سال می گذره و ما هنوز با همیم و خیلی خوشحال هستم که همچین دوستایی دارم و خدارو شکر می کنم.


نوشته شده توسط: فاطمه


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
97586


:: بازدیدهای امروز ::
1


:: بازدیدهای دیروز ::
1



:: درباره من ::

همیشه بهار

:: لینک به وبلاگ ::

همیشه بهار


:: آرشیو ::

دل نوشته های اردیبهشت 85
دل نوشته خرداد 85
دل نوشته های تیر 85
دل نوشته های مرداد 85
دل نوشته های شهریور 85
دل نوشته های مهر 85
دل نوشته های آبان 85
دل نوشته آذر 85
دل نوشته دی 85
دل نوشته یهمن 85
دل نوشته اردیبهشت 86
دل نوشته خرداد 86
دل نوشته مرداد 86
دل نوشته دی ماه86
بهار آمد و لطف آقا



::( دوستان من لینک) ::

نگین
کوچولوها
ایرباس
نازنین
دالان بهشت
برگ خزان دیده

:: لوگوی دوستان من ::







:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو