سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همیشه بهار

ورق می خورد این زمستان پست جمعه 86/3/18 ساعت 9:0 صبح

او کیست؟

کوه استواری که در مقابل سختی ها و مشکلات فراوان کمر راست کرده و مقاومت می کند.

او کیست؟

کسی که تنها پناه دو انسان آزاده است. گویی برای آنها، هدیه ای است از طرف خدا، تا تکیه گاه روزهای پیری باشد.

کسی که صادق است و معتمد

کسی که تنها مانده، تنهای تنها... دنیازده ... حسرت زده... ایرباس آسمان ها.

برای گذشت عمر، همه از بهار می گویند، ولی او کسی است که نمی شود گفت: 26 بهار را پشت سر گذاشته، باید گفت: 26 زمستان را گذرانده.

ایرباسی که!... همیشه بر فراز کوه های پر از برف پرواز می کنی، برایت آرزو می کنم که از این پس از بلندای جنگل های سبز سبز شمال عبور کنی و طعم خوش سرمستی و شادکامی را درک کنی و همیشه دهانت به پهنای بالهایت باز باشد.

تولدت مبارک


نوشته شده توسط: فاطمه

یک سالگی عشق چهارشنبه 86/2/5 ساعت 3:53 عصر

ای ابرها بر روی گل های بهاری ام ببارید.

خورشید، خوش بتاب بر گلبرگانم که باید زیبا شوند، زیبای زیبا

ای آسمان خود را برای روییدن شان وسیع کن که می خواهند تا بلندای تو اوج بگیرند و آنقدر بالا بروند که بتونم به خونه همه مردم سر بزنم تا همه شاد باشند، شادِ شاد

اومدم بگم که یه ساله شدم، یه ساله که پیشتونم امیدوارم که تأثیر مثبتی گذاشته باشم.

دلم می خواد که هیچ برگ خزان دیده ای روی زمین نمونه (هیچ خدیجه ای نباشه ) می خوام که همه برگا بهاری باشند، سبز سبز.

می خوام شما رو نفرین کنم، آره درست شنیدید، نفرین کنم که عاشق بشید و لحظات خوش فراق رو بچشید و البته معشوقتون هم عاشق شما باشه؛‏ چون عشق یکطرفه به جایی نمی رسه.

امیدوارم که تک تک گلبرگای زندگی تون بهاری باشه و از عشق شکوفا و پربار.

شاد باشین و همیشه عاشق و همیشه بهاری


نوشته شده توسط: فاطمه

تپلدم مبارک یکشنبه 85/11/15 ساعت 1:7 عصر

 

سلام! اسم من محمد مهدیه... می گن امروز تپلد منه.. من نمی دونم تپلد یعنی چی، ولی هر چی که هست می دونم چیز خوبیه

تپلد تپلد تپلدم مبارک

مبارک مبارک تپلدم مبارک

من یه شاله شدم .. من و عمه ام هر دومون بهمن به دنیا اومدیم؛ دو تامون هم شیطونیم....  نمی دونین  من چه کارا که نمی کنم:

·        کنترل تپلزیون رو برمی دارم و می گیرم طرفش اونوقت کانال عوج می کنم و صداشو تا آخر ژیاد می کنم.

·        عمه رو ناز می کنم و دست می کشم سرش، اون وقت می گم: عمه ناااازی ی؛ عمه ناااازی ی

·        هر وقت زمین می خورم اصلا غصه نمی خورم؛ فوری بلند می شم و خودمو ناز می کنم.

·        هر قوت اسم« دردر»  رو می شنوم، فوری می پرم بغلشون و شروع می کنم به بابای کردن.

·        چراغارو خاموش و روشن می کنم.

·        هر وقت خیلی شیطون می شم، عمه ام با یه لحن تند و سریعی می گه: «محمد! اومدم سراغت» منم زود بلند می شم و در می رم.

·        ادای عطسه کردن درمی یارم.

·         وقتی بهم می گن: «حسین، حسین، کن» من می فهمم که باید سینه بزنم.

·        وقتی بهم می گن اکبر کن، من می فهمم که وقت نماز خوندنه.

هر وقت که دیگه خیلی شیطونیم گل می کنه، عمه فاطمه ام یه چیزی زیر لب می گه. یه بار خوب گوش دادم دیدم داره می گه: ماشاءالله لا حول و لا قوة الّا باالله

می گه این جوری دیگه چشم نمی خورم، من نمی دونم چشم خوردن، یعنی چی. اما یادم نگرداشتم وقتی بزرگ شدم، حتما ازش می پرسم.


نوشته شده توسط: فاطمه

یلدای ما عزا شد یکشنبه 85/10/3 ساعت 11:35 صبح

آی آدما!... چه می کنین؟ ... بی مهری ها رو کم کنین

آخه مگه ... نمی دونین.... تو این دنیا نمی مونین

وقتی از راه رسیدم، آقاجون رو دیدم، سلام که دادم؛ دیدم یه جوریه؛ مث همون موقع که بابابزرگم فوت کرده بود. هول شدم و گفتم: چی شده آقاجون؟

گفت: هیچی

محکمتر گفتم: راستش رو بگو چی شده؟

گفت: باجی حالش خوب نیس

اینو که گفت انگار آب جوش رو ریخته باشن روی من... دیگه تا آخرش رو خوندم

باورم نمی شه ... به همین راحتی... هرچی صداش کردم جواب نداد... هر چی جیغ زدم تکون نخورد.... یادمه همیشه آرزوش این بود که زمین گیر نشه ... یادمه می گفت نمی خوام دیگران اسیر من بشن... همین جوری هم شد .... رفت و پر کشید.

خدا می گه با هم مهربون باشین ... همدیگرو دوست داشته باشین.. ولی نمی دونم چرا این عزیزای دلمونو ازمون می گیره.... نمی گه ما دق می کنیم؟ نمی گه طاقت نداریم؟

حالا دنیا برام یه جور دیگس.... وقتی آدمای رنگارنگ رو می بینم با خودم می گم اینا باید یه سر به بهشت زهرا بزنند، یه سربه غسالخونه بزنند، تا بفهمند دنیا دست کیه؟.... تا یادشون باشه که دنیا محلّ گذره........ اون وقت دیگه دنیا هم گلستون می شه.

بخواب مادربزرگم، بخواب... آرام بخواب...

زیاد تنهات نمی ذارم........ من هم می یام پیشت ......... به همین زودی.. یکی از همین روزا.


نوشته شده توسط: فاطمه

خداحافظ شنبه 85/9/4 ساعت 1:39 عصر

اگر بار گران بودیم، رفتیم

اگر نامهربان بودیم، رفتیم


نوشته شده توسط: فاطمه

<      1   2   3   4   5   >>   >

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
97732


:: بازدیدهای امروز ::
8


:: بازدیدهای دیروز ::
39



:: درباره من ::

همیشه بهار

:: لینک به وبلاگ ::

همیشه بهار


:: آرشیو ::

دل نوشته های اردیبهشت 85
دل نوشته خرداد 85
دل نوشته های تیر 85
دل نوشته های مرداد 85
دل نوشته های شهریور 85
دل نوشته های مهر 85
دل نوشته های آبان 85
دل نوشته آذر 85
دل نوشته دی 85
دل نوشته یهمن 85
دل نوشته اردیبهشت 86
دل نوشته خرداد 86
دل نوشته مرداد 86
دل نوشته دی ماه86
بهار آمد و لطف آقا



::( دوستان من لینک) ::

نگین
کوچولوها
ایرباس
نازنین
دالان بهشت
برگ خزان دیده

:: لوگوی دوستان من ::







:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو